نوشته شده توسط : مصطفی معارف

خاطره ای ا ز دستشویی پارک

رفتم دستشویی پارک. تا تو دستشویی نشستم از دستشویی کناری صدایی شنیدم که گفت:

سلام حالت خوبه؟

من اصلاً عادت ندارم که تو دستشویی هر کی رو که پیدا کردم شروع کنم به حرف زدن باهاش، اما نمی دونم اون روز چِم شده بود که پاسخ واقعاً
خجالت آوری دادم:

حالم خیلی خیلی توپه.

بعدش اون آقاهه پرسید:

خوب چه خبر؟ چه کار می خوای بکنی؟

با خودم گفتم، این دیگه چه سؤالی بود؟ اون موقع فکرم عجیب ریخت به هم، برای همین گفتم؛

اُه من هم مثل خودت فقط داشتم از این جا رد می شدم...

وقتی سؤال بعدیشو شنیدم، دیدم که اوضاع داره یه جورایی ناجور می شه، به هر ترفندی بود خواستم سریع قضیه رو تموم کنم:

من می‌تونم بیام طرفای تو؟

آره
سؤال یه کمی برام سنگین بود. با خودم فکر کردم که اگه مؤدب باشم و با حفظ احترام صحبتمون رو تموم کنم، مناسب تره، بخاطر همین بهش گفتم:

نه، الآن یه کم سرم شلوغه!

یک دفعه صدای عصبی فردی رو شنیدم که گفت:

ببین، من بعداً باهات تماس می گیرم. یه احمقی از دستشویی بغلی همش داره به همه سؤال های من جواب می ده!

 

نقل از:  3Jokes . com

 



:: برچسب‌ها: دستشویی- پارک -خاطره ,
:: بازدید از این مطلب : 375
|
امتیاز مطلب : 61
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : دو شنبه 23 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

يادآوري ارزش والاي مادر

همه خاطره های مردم چین از روز دوازدهم مه 2008 (23 اردیبهشت 87) تیره است اما آنان دیگر نمی خواهند وحشت خود در آن زمان را مرور کنند.
زلزله زدگان فقط می خواهند لحظه های جاودان را به یاد بیاورند.نام های قهرمانان بی نشان ، معمولی هستند اما یادشان تا ابد در تاریخ چین باقی خواهند ماند. زندگی آنها در گذشته عادی بود اما پس از فاجعه سی چوان خیلی ها تبدیل به قهرمان شدند. شاید این دیگر برای خودشان روشن نباشد که چه کاری انجام دادند، اما حماسه هایی که آفریدند همگی مردم چین را تحت تاثیر خود قرار داده است.  

وقتی گروه نجات ، زن جوان را زیر آوار پیدا کرد او مرده بود اما کمک رسانان زیر نور چراغ قوه ، چیز عجیبی دیدند. زن با حالتی عجیب به زمین افتاده ، زانو زده و حالت بدنش زیر فشار آوار کاملا تغییر یافته بود. ناجیان تلاش می کردند جنازه را بیرون بیاورند که گرمای موجودی ظریف را احساس کردند. چند ثانیه بعد، سرپرست گروه ، دیوانه وار فریاد زد: بیایید، زود بیایید! یک بچه اینجا است. بچه زنده است. وقتی آوار از روی جنازه مادر کنار رفت دختر سه - چهار ساله ای از زیر آن بیرون کشیده شد.نوزاد کاملا سالم و در خواب عمیق بود. گزارش ایسکانیوز می افزاید ، او در خواب شیرینش نمی دانست چه فاجعه ای وطنش را ویران کرده و مادرش هنگام حفاظت از جگرگوشه خود قربانی شده است.

 

عضویت رایگان

 

  مردم وقتی بچه را بغل کردند، یک تلفن همراه از لباسش به زمین افتاد که روی صفحه شکسته آن این پیام دیده  می شد:

 عزیزم، اگر زنده ماندی، هیچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامی وجودش دوستت داشت !!

 

 

 



:: برچسب‌ها: زلزله سی چوان- چین ,
:: بازدید از این مطلب : 394
|
امتیاز مطلب : 57
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : چهار شنبه 18 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

لطفا نظرات خود را در رابطه با این خبر در قالب کامنت بگذارید

                                                                                                 با تشکر

به‌دستور دادگاه قبیله‌ای در پاکستان صورت گرفت؛

تجاوز گروهی به دختر 18 ساله در ملاعام

آفتاب: یک دختر ۱۸ ساله پاکستانی به‌دستور دادگاه قبیله‌ای در شهر مروالا در پاکستان مورد تجاوز گروهی قرار

بودند.    به گزارش فردا، این دختر ۱۸ ساله در پاکستان به‌دستور                   
در این تجاوز ۴ مرد به انتخاب دادگاه شرکت کرده بودند و در حالی که دختر و پدر با گریه از آنان درخواست بخشش می‌کردند با حضور بیش از یک هزار نفر از مردم شهر و جلوی دیدگان پدر به دختر ۱۸ ساله تجاوز شد.

یک دادگاه قبیله‌ای وابسته به قبیله "ماسوتی" در ملأعام مورد تجاوز گروهی قرار گرفت.
طبق این گزارش برادر این دختر، نوجوانی ۱۱ ساله و از قبیله گوجار با دختری از قبله ماسوتی که از لحاظ اجتماعی بالاتر ازقبیله او بود رابطه برقرار کرده و مردم شهر آنان را در حال قدم زدن در شهر مشاهده کرده بودند.
دادگاه قبیله‌ای وابسته به قبیله ماسوتی برای انتقام از این کار نوجوان طبق قواعد عرفی حاکم در پاکستان دستور داد که باید خواهر آن پسر ۱۱ ساله در میان عموم مردم شهر و حضور پدر آن دختر مورد تجاوز گروهی مردان قبیله قرار گیرد تا به این طریق اعتبار و شرف خود را در جامعه برگردانند.
در این تجاوز ۴ مرد به انتخاب دادگاه شرکت کرده بودند و در حالی که دختر و پدر با گریه از آنان درخواست بخشش می‌کردند با حضور بیش از یک هزار نفر از مردم شهر و جلوی دیدگان پدر به دختر ۱۸ ساله تجاوز شد.
گفتنی است که این شیوه طبق عرف برخی قبایل پاکستان، حق عرفی و قانونی افراد برای ستاندن شرف و حیثیت خود در جامعه است.
 طبق گزارش سازمان حقوق بشر سالیانه ده‌ها جرم اینچنینی در جامعه پاکستان اعمال می‌شود که دولت و نیروهای امنیتی با وجود اطلاع قبلی در صدد منع اعمال آنها نیستند.

 



:: بازدید از این مطلب : 414
|
امتیاز مطلب : 62
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : دو شنبه 16 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

واقعا چه جوری این آشغالا رو می خورن.

با عرض معذرت از اونهایی که طافتشو ندارن



 

 

 
 

 

 

 

 






 



:: بازدید از این مطلب : 378
|
امتیاز مطلب : 58
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : یک شنبه 15 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

عشقبازی به همین آسانی است...

عشقبازی به همین آسانی است...

که گلی با چشمی

بلبلی با گوشی

رنگ زیبای خزان با روحی

نیش زنبور عسل با نوشی

کارهمواره باران با دشت

برف با قله کوه

رود با ریشه بید

باد با شاخه و برگ

ابر عابر با ماه

چشمه ای با آهو،برکه ای با مهتاب

و نسیمی با زلف

دو کبوتر با هم

وشب و روز و طبیعت با ما

عشقبازی به همین آسانی است...

شاعری با کلماتی شیرین

دست آرام و نوازش بخش بر روی سری

پرسشی از اشکی

وچراغ شب یلدای کسی با شمعی

و دل آرام و تسلا

و مسیحای کسی یا جمعی

عشقبازی به همین آسانی است...

که دلی را بخری

بفروشی مهری

شادمانی را حراج کنی

رنج ها را تخفیف دهی

مهربانی را ارزانی عالم بکنی

وبپیچی همه را لای حریر احساس

گره عشق به آنها بزنی

مشتری هایت را با خود ببری تا لبخند

 عشقبازی به همین آسانی است...

هر که با پیش سلامی در اول صبح

هرکه با پوزش و پیغامی با رهگذری

هرکه با خواندن شعری کوتاه با لحن خوشی

نمک خنده بر چهره  در لحظه کار

عرضه سالم کالای ارزان به همه

لقمه ی نان گوارایی از راه حلال

و خداحافظی شادی در آخر روز

و نگهداری یک خاطر خوش تا فردا

و رکوعی و سجودی با نیت شکر

    عشقبازی به همین آسانی است...

 

مجتبی کاشانی

 



:: بازدید از این مطلب : 342
|
امتیاز مطلب : 55
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : شنبه 14 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

امید عشق  زیبایی

امید

شخصی را به جهنم می بردند.در راه بر می‌گشت و به عقب خیره می‌شد. ناگهان خدا فرمود: او را به بهشت ببرید. فرشتگان پرسیدند چرا؟پروردگار فرمود: او چند بار به عقب نگاه کرد... او امید به بخشش داشت

 

عشق

امیری به شاهزاده گفت:من عاشق توام.شاهزاده گفت:زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است.امیر برگشت و دید هیچکس نیست .شاهزاده گفت:عاشق نیستی !!!!عاشق به غیر نظر نمی کند

 

زیبایی

دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد :اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت رابفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم"دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا...و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت: نه... خدا نکنه...اصلآ کفش نمی خوام



:: بازدید از این مطلب : 388
|
امتیاز مطلب : 56
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : دو شنبه 9 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

سولون حكيم

آورده‌اند که: وقتی، سولون آمده بود به شهر «ساردیس»، پایتخت دولت «لیدی»، که از دولت‌های واقع در آسیای صغیر بوده است. پادشاهی که در آن موقع در ساردیس سلطنت می‌کرد، «کرزوس» نام داشت و بسیار متمول بود. گنج‌ها و ذخایر بسیار داشت و به تموّل خود می‌بالید. چون سولون، مردی حکیم و معروف بود، کرزوس، او را بخواند و نوازش و احترام کرد و گفت: او را ببرید که گنج‌ها و خزینه و ذخاير مرا ببیند، بردند و دید. چون برگشت، کرزوس پرسید: چه دیدی و چگونه بود؟ سولون تحسین کرد، ولی نه آن‌سان که کرزوس متوقع بود. پس کرزوس پرسید: آیا خوشبخت‌تر از من کسی را در عمر خود دیده‌ای؟ سولون گفت: در ولایت ما شخصی تلوس نام، مرد نیکی بود و فرزندان صالح داشت و دست تنگی نکشید و در جنگی که برای ‏دفاع از وطن خود می کرد، کشته شد. من آن شخص را خوشبخت می‌دانم. کرزوس از بی‌عقلی سولون متعجب شد و گفت: پس از او، که را خوشبخت‌تر از من دیدی؟ سولون حکایت کرد: از دو جوان که مادر پیری داشتند و در موقعی که آداب مذهبی بزرگی در معبد شهرشان به عمل می‌آ‌مد، پیرزن میل داشت آنجا حاضر شود، قدرت نداشت که پیاده برود، وسیله‌ای هم برای رفتن نبود، یعنی چهارپا حاضر نداشتند که به ارابه ببندند و او را ببرند، چون اظهار تأسف از ناتوانی خود به رفتن به معبد کرد، پسرها گفتند اسب نداریم، اما خود، از اسب کمتر نیستیم. پس خود را به جای اسب به ارابه بستند و مادر را بردند. پیرزن بسیار خوشدل شد و در معبد دعا کرد که خداوند، بالاترین سعادت‌ها را به فرزندان او بدهد. بامداد که از خواب برخاست، دید هر دو پسرش مرده‌اند. دانست دعای او مستجاب شده و فرزندانش سعادتمند بودند که بعد از این عمل بزرگ، خداوند مجال‌شان نداد که زنده بمانند و باز در دنیا گناهکار شوند و فوراً آنها را به بهشت برد.
حوصله‌ی کرزوس از این داستان‌ها تنگ شد و گفت: این سخن‌ها ‏چیست!؟ من با این همه دارایی و گنج‌ها و جواهر از این اشخاص گمنام، سعادتمندتر نیستم؟ حکیم گفت: به سعادت کسی جز پس از مرگ نمی‌توان حکم کرد. من تو را از خوشبخت‌ها نشمردم. برای اینکه نمی‌دانم در آینده به سرت چه می‌آید. کرزوس از این سخن رنجید و سولون را به خواری روانه کرد، اما چیزی نگذشت که معلوم شد حق با حکیم بود. یعنی کوروش، مؤسس سلطنت ايران پیدا شد و لیدی را گرفت و کرزوس را گرفتار کرد و خواست زنده بسوزاند. توده‌ای هیزم فراهم کردند، در آن موقع سخن سولون به یاد کرزوس آمد که گفته بود: تا سرانجامِ کسی را ندانی، نمی‌توان حکم کرد که خوشبخت است یا نیست. پس چندین بار فریاد کرد: «سولون»، کوروش گفت: ببینید چه می‌گوید؟! او را آوردند. پرسید: چه گفتی؟ داستان را گفت و کوروش عبرت گرفت و به همین سبب از سر خون کرزوس درگذشت.
---------------------------------
برگرفته از كتاب:
افلاطون؛ ضيافت؛ برگردان محمدعلي فروغي؛ چاپ دوم؛ تهران: انتشارات جامي

 



:: بازدید از این مطلب : 387
|
امتیاز مطلب : 62
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

با همسرتان قهوه نخوريد!

طبق اين تحقيقات در حالي‌كه نوشيدن يك قهوه عملكرد زنان را در زمان كار با ديگران افزايش مي‌دهد، به خاطره مردان آسيب زده و تصميم‌گيري آنان را كند مي‌كند.

بر اساس يك پژوهش جديد، نوشيدن قهوه، قدرت مغز زنان را در شرايط استرس‌زا افزايش داده، اما مردان را دچار بحران مي‌كند!

به گزارش ايسنا، طبق اين تحقيقات در حالي‌كه نوشيدن يك قهوه عملكرد زنان را در زمان كار با ديگران افزايش مي‌دهد، به خاطره مردان آسيب زده و تصميم‌گيري آنان را كند مي‌كند.

دانشمندان دانشگاه بريستول انگليس با انجام آزمايشاتي قصد داشتند بفهمند كه قهوه چه تاثيراتي بر فردي كه در موقعيت استرس زا قرار دارد مي‌گذارد.

آنها در تحقيقات خود از 68 زن و مرد خواستند تا وظايف مختلفي همچون شركت در مذاكرات، حل جدول و انجام معماهاي يادآوري را انجام دهند و به آنها گفته شد كه پس از انجام اين كارها بايد به صورت عمومي در مورد كار محوله خود صحبت كنند.

به نيمي از اين افراد قهوه بدون كافئين و به ساير افراد قهوه‌اي با ميزان كافئين بالا داده شد.

محققان دريافتند كه عملكرد مردان در آزمايش‌هاي مربوط به حافظه با مصرف قهوه كافئين‌دار دچار اختلال بالايي مي‌شود. آنها جداول خود را به طور ميانگين 20 ثانيه ديرتر از افرادي كه قهوه بدون كافئين خورده بودند حل كردند.

اما زناني كه قهوه كافئين‌دار مصرف كرده ‌بودند 100 ثانيه سريع‌تر آزمايش خود را به اتمام رساندند.

مطالعات قبلي به اين موضوع اشاره داشته‌اند كه قهوه احتمالا در برابر بيماري‌هايي مانند ديابت، آلزايمر و آسيب كبدي و نقرس از بدن محافظت مي‌كند.

 



:: بازدید از این مطلب : 372
|
امتیاز مطلب : 67
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

از شيمي آموختم

 

 

 

 

 

 

 

 

من از چرخش الکترون ها به دور هسته آموختم که کل جهان به دور مرکز هستی می چرخد و از حرکت پیوسته ذرات چه ارتعاشی چه انتقالی یا دورانی که ثبات و سکون در آفرینش راه ندارد و پیوسته در مسیر تغییر و تحول و تکامل هستیم.

از شیمی آموختم که هر چه فاصله ما از مرکز افرینش وخالق هستی بیشتر باشد ما و نیستی ما آسانتر خواهد بود همانطوری که جدا کردن الکترون از دورترین لایه اتم آسانتر است.

از تلاش ذرات بی شعور برای پایدار شدن متعجب شدم و دریافتم که شعوری والا و اندیشه ای برتر در پس پرده هدایت گر نقش ها و طرح هاست از پیوند اتم ها برای پایدارشدن دریافتم که اتحاد در مرز پایداری است و از گازهای نجیب کامل شدن را رمز پایداری یافتم.

از بحث واکنشهای چند مرحله ای و زنجیری آموختم که ما ذره های حد واسط مراحل زندگی هستیم که در یک مرحله واکنش متولد می شویم و در واکنشی دیگر می میریم و هدف آفرینش و خلقت فراتر از تولید و مصرف ماست.


از بحث تعادل های شیمیایی و واکنشهای برگشت پذیر آموختم که جهان تعادلی است پویا و دینامیک که گرچه در ظاهر خواص ماکروسکوپی ثابت و یا متغییری دارد اما در درون در تکاپو و فعال است

 

... و از شیمی آموختم که از دست دادن فرصت ها واکنش های برگشت ناپذیری هستند که تکرار انها میسر نخواهد بود.

از شبکه بلور جامد های یونی آموختم که با وجود تضادها می توان چنان گرد هم آمد و پیوستگی ایجاد کرد که شبکه ای مقاوم در مقابل دماهای ذوب بالا بوجود آید..

 

نوشته :ا- عظيمي دانشجوي ارشد شيمي

 

 

شاد باشيد

مهربان 

 



:: بازدید از این مطلب : 347
|
امتیاز مطلب : 68
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

                             زیرباران

 

زير باران  بيا قدم بزنيم

 

حرف نشنيده اي  به هم بزنيم

 

نو بگوييم و نو بينديشيم

 

عادت كهنه  را به هم بزنيم

 

و ز باران كمي  بياموزيم

 

كه بباريم  و حرف كم بزنيم

 

كم بباريم اگر، ولي  همه جا

 

عالمي  را  به چهره  نم بزنيم

 

سخن از عشق خود به خود زيباست

 

سخن هاي  عاشقانه اي  به هم بزنيم

 

قلم  زندگي  به دل است

 

زندگي  را بيا  رقم بزنيم

 

سالكم  قطره ها در انتظار  تواند

 

زير باران  بيا قدم بزنيم

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 376
|
امتیاز مطلب : 67
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم
مردی تاجر در حیاط  قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.

تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.

اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد...
تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ، رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟
درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم...

مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود...!
علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.
از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.

مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.

علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم...    
سخن روز :
 دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم ‏(چارلی چاپلین)

 



:: بازدید از این مطلب : 1012
|
امتیاز مطلب : 67
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

چه قصاب خانه ای است این دنیای بشریت
در زمان سلطان محمود می‌کشتند که شیعه است،

زمان شاه سلیمان می‌کشتند که سنی است،

زمان ناصرالدین شاه می‌کشتند که بابی است،

زمان محمد علی شاه می‌کشتند که مشروطه طلب است،

زمان رضا خان می‌کشتند که مخالف سلطنت مشروطه است،

زمان کره‌اش می‌کشتند که خراب‌کار است ،

امروز توی دهن‌اش می‌زنند که منافق است و فردا وارونه بر خرش می‌نشانند

و شمع‌ آجین‌اش می‌کنند که لا مذهب است.

اگر اسم و اتهامش را در نظر نگیریم چیزی عوض نمی شود :

تو آلمان هیتلری می کشتند که یهودی است،

حالا تو اسرائیل می‌کشند که طرف‌دار فلسطینی‌ها است،

عرب‌ها می‌کشند که جاسوس صهیونیست‌ها است

صهیونیست‌ها می‌کشند که فاشیست است،

فاشیست‌ها می‌کشند که کمونیست است‌،

کمونیست‌ها می‌کشند که آنارشیست است،

روس ها می‌کشند که پدر سوخته از چین حمایت می‌کند،

چینی‌ها می‌کشند که حرام‌زاده سنگ روسیه را به سینه می‌زند،

و می‌کشند و می‌کشند و می‌کشند...

و چه قصاب خانه‌یی است این دنیای بشریت." -

احمد شاملو

 



:: بازدید از این مطلب : 402
|
امتیاز مطلب : 64
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : چهار شنبه 4 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

داستانک

متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم

 

مردی تخم عقابی را پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد. در تمام زندگیش، او همان کارهایی را انجام داد که مرغها می کردند. برای پیدا کردن کرمها و حشرات، زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می کرد.
سالها گذشت و عقاب پیر شد.

روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شکوه تمام، با یک حرکت ناچیز بالهای طلاییش، برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد.
عقاب پیر، بهت زده نگاهش کرد و پرسید:'' این کیست؟''
همسایه اش پاسخ داد:'' این عقاب است، سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم.''
عقاب مثل مرغی زندگی کرد و مثل مرغ مرد. زیرا فکر می کرد مرغ است

داستانک-2

به من بگو خدا چه جوريه ؟ من داره يادم ميره !


مدت زيادي از تولد برادر سکي کوچولو نگذشته بود . سکي مدام اصرار مي کرد به پدر و مادرش که با نوزاد جديد تنهايش بگذارند
پدر و مادر مي ترسيدند سکي هم مثل بيشتر بچه هاي چهار پنج ساله به برادرش حسودي کند و بخواهد به او آسيبي برساند . اين بود که جوابشان هميشه نه بود . اما در رفتار سکي هيچ نشاني از حسادت ديده نمي شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم براي تنها ماندن با او روز به روز بيشتر مي شد ،‌ بالاخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت کنند .
سکي با خوشحالي به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . امالاي در باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش مي توانستند مخفيانه نگاه کنند و بشنوند . آنها سکي کوچولو را ديدند که آهسته به طرف برادر کوچکترش رفت. صورتش را روي صورت او گذاشت و به آرامي گفت : ني ني کوچولو ، به من بگو خدا چه جوريه ؟ من داره يادم ميره !

 



:: بازدید از این مطلب : 439
|
امتیاز مطلب : 72
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

لنگه کفش


خانه ما در يك مجتمع آپارتماني 4 طبقه قرار دارد.

و ما تازه به اين جا آمدیم و هنوز خيلي از همسايه‌ها را خوب نمي‌شناسيم.  

در طول چند روزي كه اين همه پله را بالا و پائين رفته بودم يك چيز برايم خيلي عجيب بود.

 هميشه جلوي يكي از خانه‌ها فقط يك لنگه كفش مردانه بود.
يكبار حتي زيرزمين خانه را هم به دنبال لنگه ديگر كفش گشتم اما هيچ اثري از لنگه ديگر آن پيدا نكردم.

 ته دلم يك كم مي‌ترسيدم نكند فكر كنند كار من است!
تا اين كه يك روز كه داشتم براي خريد نان به پائين مي‌رفتم.

مردي را ديدم كه از آن خانه بيرون مي‌آمد.  او فقط يك پا داشت.

او با عصا راه مي‌رفت. با ناراحتي از پله‌ها پايين رفتم و در طول راه همه‌اش به فكر آن مرد بودم كه يك پا نداشت.

خيلي دلم برايش مي‌سوخت آن قدر ناراحت و غمگين بودم كه پولم را در راه گم كردم اما وقتي به بازگشتم

خانه فكري به نظرم رسيد

با خودم گفتم آن مرد حتماً از ديدن اين همه كفش در جلو خانه‌ها ناراحت مي‌شود
بايد كاري مي‌كردم. خيلي فكر كردم تا اين كه فكري به نظرم رسيد.

دوباره برگشتم و يك لنگه از هر كفشي را كه در ساختمان بود برداشتم.

و در زير زمين قايم كردم حالا در جلو خانه‌ها از هر جفت كفش فقط يك لنگه آن بود.

مطمئن شدم كه اگر مرد برگردد ديگر غصه نخواهد خورد. چون همه مردم اين آپارتمان فقط يك پا دارند.

آن شب همه همسايه‌ها بعد از كمي لي لي رفتن از من به پدرم شكايت كردند.

اما از اين كه اين كار را براي مرد يك پا كرده بودم

 خوشحال بودم چون تنها كسي كه از من شكايتي نداشت همان مرد يك پا بود.
 



:: بازدید از این مطلب : 394
|
امتیاز مطلب : 72
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

چند داستانچه وچند پند البته با چرند وپرند اشتباه نگیریدهان مرحوم دهخدا ناراحت میشه روحش شاد

 

کوهنوردی می‌خواست از بلندترین کوه بالا برود…

او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.

همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد. همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است… ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد

” خدایا کمکم کن”

ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد، جواب داد           :
” از من چه می خواهی؟ “
- ای خدا نجاتم بده!
- واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟
- البته که باور دارم.
!!!! اگر باور داری، طنابی که به کمرت بسته است را پاره کن

یک لحظه سکوت… و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد…..

چند روز بعد در خبرها آمد: یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.
او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!

نوشته ای از: ناشناس

غروب یک روز بارانی زنگ تلفن به صدا در آمد زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز شدید دختر کوچکش را به او داد. زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید، ماشین را روشن کرد و به نزدیک ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله ای که داشته کلید را داخل ماشین جا گذاشته است . زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت که حال دخترش هر لحظه بدتر می شود. او جریان کلید اتومبیل را برای پرستار گفت. پرستار به او گفت که سعی کند با سنجاق سر در اتوموبیل را باز کند. زن سریع سنجاق سرش را باز کرد، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت: ولی من که بلد نیستم از این استفاده کنم. هوا داشت تاریک می شد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود نا امیدی زانو زد و گفت: خدایا کمکم کن در همین لحظه مردی ژولیده با لباسهای کهنه به سویش آمد. زن یک لحظه با دیدن قیافه مرد ترسید و با خودش گفت: خدای بزرگ، من از تو کمک خواستم آنوقت این مرد، زبان زن از ترس بند آمده بود، مرد به او نزدیک شد و گفت: خانم، مشکلی پیش آمده؟ زن جواب داد: بله، دخترم خیلی مریض است و من باید هرچه سریع تر به خانه برسم ولی کلید را داخل ماشین جا گذاشته ام و نمی توانم درش را باز کنم . مرد از او پرسید که آیا سنجاق سر همراه دارد؟ و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز کرد. زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت: خدایا متشکرم . سپس رو به مرد کرد و گفت: آقا متشکرم، شما مرد شریفی هستید . مرد سرش را برگرداند و گفت: نه خانم، من مرد شریفی نیستم. من یک دزد اتومبیل بودم و همین امروز از زندان آزاد شده ام . خدا برای کمک به زن یک دزد فرستاده بود، آن هم یک دزد حرفه ای . زن آدرس شرکتش را به مرد داد و از او خواست که فردای آن روز حتما به دیدنش برود . فردای آن روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رئیس شرکت شد، فکرش را هم نمی کرد که روزی به عنوان راننده مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود …

نکته ای از انجیل

 

او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست در Malachi آیه 3:3 آمده است:
این آیه برخی از خانمهای کلاس انجیل خوانی را دچار سردرگمی کرد. آنها نمی‌دانستند که این عبارت در مورد ویژگی و ماهیت خداوند چه مفهومی می‌تواند داشته باشد. از این رو یکی از خانمها پیشنهاد داد فرایند تصفیه و پالایش نقره را بررسی کند و نتیجه را در جلسه بعدی انجیل خوانی به اطلاع سایرین برساند همان هفته با یک نقره‌کار تماس گرفت و قرار شد او را درمحل کارش ملاقات کند تا نحوه کار او را از نزدیک ببیند. او در مورد علت علاقه خود، گذشته از کنجکاوی در زمینه پالایش نقره چیزی نگفت. وقتی طرز کار نقره کار را تماشا می‌کرد، دید که او قطعه‌ای نقره را روی آنش گرفت و گذاشت کاملاً داغ شود. او توضیح داد که برای پالایش نقره لازم است آن را در وسط شعله، جایی که داغتر از همه. جاست نگهداشت تا همه ناخالصی‌های آن سوخته و از بین برود
زن اندیشید ما نیز در چنین نقطه داغی نگه داشته می‌شویم. بعد دوباره به این آیه که می‌گفت: «او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست» فکر کرد. از نقره‌کار پرسید: آیا واقعاً در تمام مدتی که نقره در حال خلوص یافتن است، او باید آنجا جلوی آتش بنشیند؟
مرد جواب داد: بله، نه تنها باید آنجا بنشیند و قطعه نقره را نگهدارد بلکه باید چشمانش را نیز تمام مدت به آن بدوزد. اگر در تمام آن مدت، لحظه‌ای نقره را رها کند، خراب خواهد شد.
زن لحظه‌ای سکوت کرد. بعد پرسید: «از کجا می‌فهمی نقره کاملاً خالص شده است؟» مرد خندید و گفت: «خوب، خیلی راحت است.. هر وقت تصویر خودم را در آن ببینم.»
اگر امروز داغی آتش را احساس می‌کنی، به یاد داشته باش که خداوند چشم به تو دوخته و همچنان به تو خواهد نگریست تا تصویر خود را در تو ببیند.

 

شب که می‌شد هر کدامشان دسته کلید و فانوسش را برمی‌داشت و بی خبر، از خانه بیرون می‌زد. حتما از خودتان می‌پرسید چه عجیب! یا چرا؟ مگر آن وقت شب، کجا را داشتند که بروند؟ راستش را بخواهید برای… شهری بود در پشت کوه‌های سر به فلک کشیده. شهری که همه اهالی آن شب هنگام و پس از خوردن شام، برنامه عجیب اما مشخصی برای خود داشتند. همراه هر کدامشان همیشه یک دسته کلید بزرگ و البته یک فانوس هم بود. شب که می‌شد هر کدامشان دسته کلید و فانوسش را برمی‌داشت و بی خبر، از خانه بیرون می‌زد. حتما از خودتان می‌پرسید چه عجیب! یا چرا؟ مگر آن وقت شب، کجا را داشتند که بروند؟ راستش را بخواهید برای دستبرد زدن به خانه همسایگانشان، از خانه بیرون می‌آمدند. سپیده دم هم که نزدیک می‌شد، با کیسه ای بر دوش، به سمت خانه‌هایشان برمی‌گشتند، با دستی پر و با کلی اسباب و لوازم که دزدیده بودند. شاید باورتان نشود، اما پا به خانه ای می‌گذاشتند که آن را هم دزد زده بود. خانه خودشان را می‌گویم. جالب این که در این شهر، تمام اهالی به خوبی و خوشی تمام، کنار یکدیگر زندگی را سپری می‌کردند. چون خیالشان از همه بابت راحت بود. هر کدامشان می‌دانست اگر از خانه کسی چیزی دزدیده، دیگری هم به خانه او دستبرد زده است. این طور بود که اصلا عذاب وجدان نداشتند. این زنجیره همان طور که دنباله اش را می‌گرفتی، ادامه داشت. تا آن جا که آخرین نفرشان، از نفر اول می‌دزدید. خرید، فروش، تجارت و داد و ستد هم در این شهر، به همین صورت بود. هم خریدارها و هم فروشنده‌ها، همه شان دزد بودند. با این که می‌دانستند دارند سر هم کلاه می‌گذارند، اما باز هم در نهایت صمیمیت و خوشرویی، با هم بده بستان داشتند. البته شهرداری هم به سهم خود، تلاش داشت تا از این خرید و فروش‌ها، سود بیشتری نصیب خود کند. هر کدام از ساکنان شهر هم به نوبه خود، به هر راهی می‌زد تا سر شهرداری و اداره مالیات را شیره بمالد. نم پس نمی‌دادند و با دروغ و کلک، می‌خواستند سهم شهرداری را هم بالا بکشند. اما با وجود این اوضاع نابسامان، زندگی به آرامی، خوبی و خوشی، در این شهر جریان داشت. همگی شان در نهایت دوستی و صمیمیت، در کنار هم زندگی می‌کردند. البته اهالی شهر نه خیلی ثروتمند بودند و نه خیلی تهیدست. اما هر طور که بود از طریق دزدی‌هایی که خودشان هم به خوبی از آن‌ها خبر داشتند، روزگار می‌گذراندند. یک روز نمی‌دانم چطور شد که گذر یک مرد درستکار و راستگو، به این شهر افتاد. از چه چیز آن شهر خوشش آمده بود را نمی‌دانم. اما هرچه بود، آن جا را برای اقامتش انتخاب کرد. او برخلاف بیشتر اهالی شهر، شب‌ها با یک دسته کلید بزرگ و فانوس روشن، برای دزدی از خانه دیگران، کوچه پس کوچه‌های شهر را پشت سر نمی‌گذاشت. پس از این که شامش را می‌خورد، سیگاری دود می‌کرد و سرش را به خواندن کتاب‌های داستان گرم می‌کرد. کتاب‌هایی که آن‌ها را، با خودش به آن شهر آورده بود. هر شب دزدهای شهر، سراغ او می‌آمدند. اما می‌دیدند که چراغ خانه اش روشن است. به همین خاطر راهشان را کج می‌کردند و می‌رفتند سراغ خانه یکی دیگر. روزها همین طور پشت سر هم می‌گذشت. به جز دزدی، دروغ و کلاهبرداری هم، هیچ اتفاقی در شهر نمی‌افتاد. مرد تازه وارد و درستکار گاهی میان اهالی شهر می‌رفت. اما چندان روی خوشی از آن‌ها نمی‌دید. چون از او به شدت دلگیر بودند. سرانجام تصمیم گرفتند به او موضوع را بگویند. این که زندگی در آن شهر، جور دیگری است. باید به او می‌گفتند اگر خودش اهل دزدی نیست، حق ندارد مزاحم کار دیگران شود. آخر می‌دانید هر شب که او از خانه اش بیرون نمی‌رفت و چراغ خانه اش روشن بود یکی از خانواده‌های آن شهر سر بی شام بر زمین می‌گذاشت. حتی روز بعد هم، چیزی برای خوردن نداشتند. همین موضوع اهالی شهر را، به شدت عصبانی کرده بود. سرانجام مجبور شدند موضوع را به او بگویند. مرد درستکارهم در برابر سخن آن‌ها هیچ چیزی برای گفتن نداشت. به همین خاطر پس از آن و بعد غروب آفتاب، دیگر در خانه نمی‌ماند. چون از او خواسته بودند از خانه بزند بیرون. او هم می‌رفت و تا نزدیکی‌های سپیده دم برنمی‌گشت. اما هرگز دست به دزدی نمی‌زد. آخر می‌دانید! او اصلا اهل این کارها نبود. شب‌ها از خانه بیرون می‌آمد و می‌رفت روی پل شهر می‌ایستاد و ساعت‌ها، به امواج آب و جریان رودخانه خیره می‌شد. بعد هم که هوا کمی‌روشن می‌شد، به خانه برمی‌گشت. خانه ای که دزدها یا همان اهالی شهر، غارتش کرده بودند. البته دیگر داشت به این وضع عادت می‌کرد. هنوز یک هفته نگذشته بود که مرد درستکار، تمام دار و ندارش را، از دست داد. دیگر حتی چیزی برای خوردن نداشت. دزدان در خانه اش هیچ چیز باقی نگذاشته بودند. حتی کتاب داستان‌هایش را. اما این وضعیت، برایش رنج آور نبود. چون خودش این طور خواسته بود. مشکل چیز دیگری بود. رفتار و کردارش، انگار جان اهالی شهر را به لب رسانده بود. چون به همه اجازه داده بود تا به دار و ندارش دستبرد بزنند. اما خودش از کسی هیچ چیزی نمی‌دزدید. این طور بود که هر سپیده دم یکی از اهالی شهر که به خانه اش برمی‌گشت، می‌دید که هیچ چیز از خانه دزدیده نشده است. بله، این درست همان خانه ای بود که باید مرد درستکار به آن دستبرد می‌زد و از آن جا دزدی می‌کرد. پس از مدتی وضع مالی آن‌هایی که شب‌ها از خانه شان دزدی نمی‌شد، از دیگران بهتر و بهتر می‌شد و ثروتی به هم می‌زدند. آن‌هایی هم که برای دزدی به خانه مرد درستکار می‌رفتند، هر سپیده دست خالی برمی‌گشتند. چون دیگر در آن جا چیزی برای دزدی باقی نمانده بود. به همین خاطر، هر روز وضعشان بدتر می‌شد و تهیدست تر می‌شدند. آن‌ها که وضع شان به لحاظ مالی بهتر شده بود، تصمیم گرفتند مثل مرد درستکار، هر شب پس از غروب و صرف شام، روی پل بروند، آن جا بایستند و به جریان رودخانه خیره شوند. البته ادامه این وضعیت خاطر اهالی شهر را، هر روز آشفته تر می‌کرد. چون با دزدی نکردن مرد درستکار، برخی اهالی شهر ثروتمندتر می‌شدند و برخی مسکین تر و نادارتر. پس از مدتی آن‌ها که وضع شان خوب شده بود و مثل مرد درستکار، پس از غروب و صرف شام، برای گردش و تفریح روی پل می‌رفتند متوجه شدند اگر به این رفتارشان ادامه دهند، تا چندی دیگر ثروتشان ته می‌کشد و دوباره تهیدست می‌شوند. ناگهان نگران شدند و فکری به سرشان زد.
تصمیم گرفتند به همه آن‌ها که فقیر شده بودند، پولی بدهند تا به جای آن‌ها، شب‌ها به دزدی بروند. حتی با آن‌ها قرارداد بستند و دستمزد هر کدام شان را، مشخص کردند. آن‌ها با این که وضع شان خوب شده بود، هنوز هم دزد بودند. به همین خاطر در قرار و مدارهایی که با یکدیگر داشتند، مدام سر هم کلاه می‌گذاشتند. هر کدامشان از دیگری، چیزی بالا می‌کشید و آن دیگری هم… اما همان طور که می‌شد حدس زد، باز هم آن‌ها که ثروتمند بودند پولدارتر می‌شدند و آدم‌های مسکین هم فقیرتر. چندی نگذشت که برخی اهالی شهر آن قدر ثروتمند شدند که برای ثروتمند ماندن، دیگر نیازی به دزدی نداشتند. حتی از کسی هم نمی‌خواستند که به جای آن‌ها، دزدی کند. اما هنوز یک مشکل باقی بود. آن‌ها به این نتیجه رسیدند که اگر دست از دزدی بکشند، در آینده ای نه چندان دور فقیر می‌شوند. چون به هر حال خواسته یا ناخواسته، آدم‌های مسکین شهر، به خانه آن‌ها دستبرد می‌زدند. دوباره فکری به خاطرشان رسید. در مذاکراتی که با هم داشتند، تصمیم عجیبی گرفتند. فقیرترین آدم‌ها را استخدام کردند، تا از اموالشان در برابر دستبرد آدم‌های تهیدست محافظت کنند. این طور شد که اداره پلیس شکل گرفت. پس از آن هم، زندان‌ها ساخته شد. دیگر هیچ کس جرأت نداشت که بعد از صرف شام، با دسته کلید و فانوس از خانه اش بیرون بزند و برای دزدی، سراغ خانه اهالی شهر برود. حتی دیگرکسی روی پل هم نمی‌ایستاد، تا به جریان رودخانه خیره شود. اکنون دیگر چند سال از آمدن مرد درستکار به آن شهر می‌گذشت و اهالی آن جا کوچک ترین حرفی از دزدی، دزدیدن و دزدیده شدن به زبان نمی‌آوردند. حالا دیگر تمام صحبت‌ها و حرف‌هایشان، درباره آدم‌های ثروتمند و تهیدست شهر بود. اما راستش را بخواهید، تمام آن‌ها هنوز دزد بودند به جز یک نفر. همان مرد درستکاری که چند سال پیش، به آن شهر آمده بود. هیچکس نفهمید که او چرا به این شهر آمده بود. اما همه این را فهمیدند که مدتی پیش از فرط گرسنگی، روی همان پلی که از آن جا به جریان رودخانه خیره می‌شد، جان باخته است!
نوشته : ناشناس



:: بازدید از این مطلب : 396
|
امتیاز مطلب : 67
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

ملاقات
اولين ملاقات٬ ايستگاه اتوبوس بود. ساعت هشت صبح. من و اون تنها.
نشسته بود روی نيمکت چوبی و چشاش خط کشيده بود به اسفالت داغ خيابون. سير نگاش کردم.
هيچ توجهی به دور و برش نداشت.

ترکيب صورت گرد ورنگ پريدش باابروهای هلالی وچشمای سياه يه ترکيب استثنايی بود.

 يه نقاشی منحصربه فرد.
غمی که از حالت صورتش می خوندم منو هم تحت تاثير قرار داده بود.
اتوبوس که می اومد اون لحظه ساکت و خلسه وار من و شايد اون تموم می شد. ديگه عادت کرده بودم.
ديدن اون دختر هر روز در همون لحظه برای من حکم يه عادت لذت بخش رو پيدا کرده بود.
نمی دونم چرا اون روزای اول هيچوقت سعی نکردم سر صحبت رو با اون باز کنم.
شايد يه جور ترس از دست دادنش بود.
شايدم نمی خواستم نقش يه مزاحم رو بازی کنم.
من به همين تماشای ساده راضی بودم.

دختر هر روز با همون چشم های معصوم و غمگين با همون روسری بنفش بی حال و با همون کيف مشکی رنگ و رو رفته می اومد و همون جای هميشگی خودش می نشست.
نمی دونم توی اون روزها اصلا منو ديده بود يا نه.
هر روز زودتر از او می اومدم و هر روز ترس اينکه مبادا اون نياد مثل خوره توی تنم می افتاد.
هيچوقت برای هيچ کس همچين احساس پر تشويش و در عين حال لذت بخشی رو نداشتم.
حس حضور دختر روی اون نيمکت برای من پر بود از آرامش ...

 آرامش و شايد چيزديگه ای شبيه نياز.
اعتراف می کنم به حضورش هرچند کوتاه و هر چند در سکوت نياز داشتم.
هفته ها گذشت و من در گذشت اين هفته ها اون قدر تغيير کردم که شايد خودمم باور نمی کردم.
ديگه رفتنم به ايستگاه مثل هميشه نبود.
مثل ديوانه ها مدام ساعت رو نگاه می کردم و بی تابی عجيبی روحم رو اسير خودش کرده بود.
ديگه صورتم اصلاح شده و موهام مرتب نبود.
بی خوابی شبها و سيگار های پی در پی.
خواب های آشفته لحظه ای و تصور گم کردن يا نيامدن او تموم شب هامو پر کرده بود.

نمی دونم چرا و چطور به اين روز افتادم.
فقط باور کرده بودم که من عوض شدم و اينو همه به من گوشزد می کردن.
يه روز صبح وسوسه عجيبی به دلم افتاد که اون روز به ايستگاه نرم.
شايد می خواستم با خودم لجبازی کنم و شايد ... نمی دونم.
اون روز صدای تيک تاک ساعت مثل پتک به سرم کوبيده می شد و مدام انگشتام شقيقه های داغمو فشارمی داد.
نمی تونستم.
دو دقيقه مونده به ساعت هشت ديوانه وار بدون پوشيدن لباس مناسب و بدون اينکه حتی کيفم رو بردارم دوان دوان از خونه زدم بيرون و به سمت ايستگاه رفتم.

از دور اتوبوس رو ديدم که بعد از مکثی کوتاه حرکت کرد و دور شد و غباری از دود پشت سرش به جا گذاشت.
من ... درست مثل يک دونده استقامت که در آخرين لحظه از رسيدن به خط پايان جا می مونه دو زانو روی آسفالت افتادم و بدون توجه به نگاه های متعجب و خيره مردم با چشمای اشک آلود رفتن و درو شدن اتوبوس رو نگاه می کردم.
حس می کردم برای هميشه اونو از دست دادم.
کسی که اصلا مال من نبود و حتی منو نمی شناخت.
از خودم و غرورم بدم می اومد.

با اينکه چيزی در اعماق دلم به من اميد می داد که فردا دوباره تو و اون روی همون نيمکت کنار هم می نشينيد و دوباره تو می تونی اونو برای چند لحظه برای خودت داشته باشی ... بازم نمی دونستم چطور تا شب می تونم اين احساس دلتنگی عجيب رو که مثل دو تا دست قوی گلومو فشار می داد تحمل کنم.
بلند شدم و ايستادم.

در اون لحظه که مضحکه عام و خاص شده بودم هيچی برام مهم نبود جز ديدن اون.
درست لحظه ای که مثل بچه های سرخورده قصد داشتم به خونه برگردم و تا شب در عذاب اين روز نکبت وار توی قفس تنهايی خودم اسير بشم تصويری مبهم از پشت خيسی چشمام منو وادار به ايستادن کرد.
طرح اندام اون ( که مثل نقاشی پرتره صورت مادرم از بر کرده بودم ) پشت نيمکت ايستگاه اتوبوس شکل گرفته بود.

دقيق که نگاه کردم ديدمش.
خودش بود.
انگار تمام راه رو دويده بود.
داشت به من نگاه می کرد.
نفس نفس می زد و گونه های لطيفش گل انداخته بود.
زانوهام بدون اراده منو به جلو حرکت داد و وقتی به خودم اومدم که چشمام درست روبروی چشم های بی نظيرش قرار گرفته بود.
دسته ای از موهای مشکی و بلندش روی پيشونيشو گرفته بود و لايه ای شبيه اشک صفحه زلال چشمشو دوست داشتنی و معصومانه تر از قبل کرده بود.

نمی دونستم بايد چی بگم که اون صميمانه و گرم سکوت سنگين بين مونو شکست.
- شما هم دير رسيديد؟
و من چی می تونستم بگم.
- درست مثل شما.
و هر دو مثل بچه مدرسه ای ها خنديديم.
- مثه اينکه بايد پياده بريم.
و پياده رفتيم ...
و هيچوقت تا اون موقع نمی دونستم پياده رفتن اينقدر خوب باشه

 



:: بازدید از این مطلب : 415
|
امتیاز مطلب : 67
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

پری دریایی

داستانک 

" السی " دخترکوچکی بود که با پدر و مادرش در خانه ای نزدیک ساحل دریا زندگی می کرد

 و به همین خاطر روزی سه ، چهار ساعت داخل آب یا توی ساحل بود .

در یکی از روزها " السی " از زبان پیرمردی که کنار ساحل بستنی می فروخت ،

داستانی در مورد پری دریایی شنید .

 از آن روز به بعد دخترک  تمام هوش و حواسش پی آن بود که چگونه می تواند تبدیل به

یک پری دریایی شود .
 

Iran_Eshgh

 

 

او ابتدا این سؤال را از پدرش پرسید ، اما پدر " السی " که تمام فکرش این بود که روزها

تعداد بیشتری پیراشکی در کنار ساحل بفروشد ، با بی حوصلگی به او جواب سربالا داد .

پس از آن دخترک از مادرش ، همسایه ها و خلاصه از هر کسی که می شناخت این سؤال را پرسید

اما جواب را پیدا نکرد تا اینکه یک روز حوالی ظهر که طبق معمول هر روز به دستور پدرش ،

باید پیراشکی های داغی را که مادر در خانه درست می کرد به دست او می رساند ،

حدود ۲۰ پیراشکی توی سینی گذاشت و کنار ساحل به سوی دکه ی پدرش راه افتاد که ناگهان چشمش به

 مردی افتاد که کنار آب نشسته بود " السی " که خبر نداشت آن مرد یک دله دزد است ،

به سویش رفت و از او پرسید : "چگونه می توان پری دریایی شد ؟ "



مرد دزد وقتی چشمش به پیراشکی ها افتاد ، فکری به سرش زد و نقطه ای را در فاصله صد متری -

داخل دریا - به " السی " نشان داد و گفت : " تو باید تا آنجا شنا کنان بروی و از کف دریا که عمقش

فقط یک متر است ، پنج تا صدف برداری و بیاوری اینجا تا من راز پری دریایی شدن را به تو بگویم . "
 


دختر بینوا با خوشحالی سینی پیراشکی ها را به دست مرد دزد سپرد و به آب زد و صد متر را شنا کرد و

 هر طوری بود از کف دریا پنج صدف پیدا کرد و راه رفته را برگشت اما وقتی مرد را ندید تازه فهمید

کلک خورده است ! لذا در حالی که گریه می کرد نگاهی به صدفها انداخت که ناگهان دید

داخل یکی از صدفها ، مرواریدی درشت و درخشان وجود دارد !
 


" السی " معطل نکرد و با سرعت به طرف دکه ی پدرش دوید ...

 

آری ، دخترک شاید نمی دانست چگونه می توان پری دریایی شد ،

 اما خوب می دانست که قیمت آن مروارید برابر است با قیمت تمام مغازه هایی که در ساحل دریا قرار دارد!
 


نوشته : الساندرو پوپل



:: بازدید از این مطلب : 468
|
امتیاز مطلب : 63
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

بامبو و سرخس (داستان کوتاه)

روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگی ام را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت کنم. به خدا گفتم: آیا می‏ توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب ‏او مرا شگفت زده کرد.
او گفت: آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟
پاسخ دادم: بلی.
فرمود: ‏هنگامی که درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذای کافی دادم. دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نکردم. در دومین سال سرخسها بیشتر ‏رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. ‏من بامبوها را رها نکردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند. اما من ‏باز از آنها قطع امید نکردم. در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در ‏مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت ‏رسید. 5 سال طول کشیده بود تا ریشه ‏های بامبو به اندازه کافی قوی شوند. ریشه هایی ‏که بامبو را قوی می‏ ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می ‏کرد.
‏خداوند در ادامه فرمود: آیا می‏ دانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با ‏سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ‏ساختی. من در تمامی این مدت ‏تو را رها نکردم همان گونه که بامبوها را رها نکردم.
‏هرگز خودت را با دیگران ‏مقایسه نکن. بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک می کنن. ‏زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می ‏ کنی و قد می کشی!
‏از او پرسیدم: من ‏چقدر قد می‏ کشم.
‏در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد می کند؟
جواب دادم: هر ‏چقدر که بتواند.
‏گفت: تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی، هر اندازه که ‏بتوانی...

جمله روز: اگر یک روز هیچ مشکلی سر راهم نبود، می فهمم که راه را اشتباه رفته ام …

نکته:این جور داستانها رو زیاد نباید جدی گرفت فقط او نچه که مهمه نتیجه اونه

 



:: بازدید از این مطلب : 395
|
امتیاز مطلب : 64
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

        ما برای هم آمده بودیم و ندانستیم                   

 

ما دو مسافر بودیم، یکی از شرق و دیگری از غرب.

ما دو مسافر بودیم، من از مشرق مقدس می آمدم و او از مغرب سرد.

او بار شراب داشت، و من ، به جست و جوی شراب آمده بودم.

او شراب فروش بود، و من، مشتری ِ مسلّم ِ مطاع ِ او بودم.

و هردو به یک شهر می رفتیم

و هردو به یک میهمان سرای.

به راستی که ما برای هم بودیم

و برای هم آمده بودیم.

******

شبانگاه چون خستگی راه دراز، با خفتن نیمروز تمام شد

هر دو به چایخانه رفتیم

و در مقابل هم نشستیم.

به هم نگریستیم

و دانستیم که هر دو بیگانه ای در آن شهریم و نا آشنای با همه کس

او را خواندم که با من چای بنوشد

و از شهر و دیار خویش با من سخن بگوید.

نشستیم و چای نوشیدیم

و او قصه ها گفت و از من قصه ها شنید.

و چون بازار سخن گرم شد، پرسیدم: به چه کار آمده ای و

 چرا به دیاری غریب سفر کرده ای؟

و او، شاید شرمگین از شراب فروش بودن خویش گفت که هفت بار

 پوست روباه با خود آورده است.

و من، شاید شرمگین از مشتری شراب بودن در برابر او، که متاعی گرانبها با خود

 آورده بود، گفتم: فیروزه ی مشرقی به بازار آورده ام.

و باز گفتیم و باز شنیدیم.

تا پاسی از آن تیره شب گذشت.

ومن، دلتنگ از نیرنگ، به بستر خویش رفتم و خواب به دیدگانم نیامد تا به گاهِ سحر.

 ******

روز دیگر من سراسر شهر را گشتم

و از هزار کس شراب خواستم

و دانستم که در آن دیار هیچ کس شراب نمی فروشد و هیچ کس مشتری شراب نیست.

به هنگام شب، خسته بازگشتم و در چایخانه نشستم.

سر در میان دو دست گرفتم و گریستم.

بیگانه ی مغربی باز آمد، دلگیر و سر به زیر

و در دبدگان هم حدیث رفته را باز خواندیم.

چای خوردیم و هیچ نگفتیم

و خویشتن خویش را در حجاب تیره ی تزویر پنهان کردیم.

******

ما دو مسافر بودیم، یکی از شرق و دیگری از غرب

ما دو مسافر بودیم که گفتنی های خویش نگفتیم.

و اندوهی گران به بار آوردیم.

من به مشرق مقدس بازگشتم

و او، شاید با بار شراب خود سرگردان شهرهای غریب شد.

به راستی که ما برای هم آمده بودیم، و ندانستیم.

 

 



:: بازدید از این مطلب : 424
|
امتیاز مطلب : 63
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

اشتباه فرشتگان

درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود .
پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد : جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟
از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و....
حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است: با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند.

نقل از : تابناک



:: بازدید از این مطلب : 409
|
امتیاز مطلب : 63
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

                                            راز ونیاز های انسان ومعبودش

گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟

گفت: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی، که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی،

من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی،

من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد،

با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم

گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟

گفت: عزیزتر از هر چه هست،

اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید

عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان
چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود

گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟

گفت: بارها صدایت کردم،

آرام گفتم: از این راه نرو که به جایی نمی رسی،

توهرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد

بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید

گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟

گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،

پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،

بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی،

می خواستم برایم بگویی و حرف بزنی.

آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تنها اینگونه شد تو صدایم کردی

گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟

گفت: اول بار که گفتی خدا آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم،

تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر،

من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی

وگرنه همان بار اول شفایت می دادم.

گفتم: مهربانترین خدا، دوست دارمت

گفت: عزیزتر از هر چه هست من دوست تر دارمت

جمله آخر:توی یک دنیای شیشه ای زندگی می کنی ....
پـــس هیـچ وقـت بـه اطرافت سنگ پرتاب نــــــــــــــــکــــــــن!!
چون اولین چیزی که مــیـــشـــکــنــــه ...
دنیــای خــود تـو ٍ..!!!


 



:: بازدید از این مطلب : 393
|
امتیاز مطلب : 64
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

جذابیت


دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت. دندان هایی نامتناسب با گونه هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره. روز اولی که به مدرسه جدید آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند! نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :
میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟
یک دفعه کلاس از خنده ترکید …
بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند :
- اما بر عکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی.
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند.
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود. به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و … به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود. آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد. مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا !
و حق هم داشت. آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود.
سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم.
5 سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت :
- برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود !
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم. دخترم بسیار زیباست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند.
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟
همسرم جواب داد :
- من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم.


شادی را هدیه کن حتی به کسانی که آن را از تو گرفتند
عشق بورز به آنهایی که دلت را شکستند
دعا کن برای آنهایی که نفرینت کردند
و بخند که خدا هنوز آن بالا با توست

نویسنده معلوم نیست ، ولی چه فرقی می کند ؟ هرچیز زیبا به صرف زیبا بودن زیباست .

اگر زیبایی ها را آنگونه که هستند ببینیم بجز زیبایی نمیبینیم.

 



:: بازدید از این مطلب : 465
|
امتیاز مطلب : 53
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

قدر خانواده را بدانیم!!!!!!!!!!!!!!


 با مردی كه در حال عبور بود برخورد کرد

 اووه !! معذرت میخوام...

من هم معذرت میخوام ,دقت نکردم ...

 ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه ,خداحافظی كردیم و به راهمان ادامه دادیم

اما در خانه با آنهایی كه دوستشان داریم چطور رفتار می كنیم

 كمی بعد ازآنروز، در حال پختن شام بودم.دخترم خیلی آرام كنارم ایستاد همینكه برگشتم به اوخوردم وتقریبا" انداختمش با اخم گفتم: ”اه !! ازسرراه برو كنار“

 قلب کوچکش شکست و رفت

 نفهمیدم كه چقدر تند حرف زدم

وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت:

وقتی با یك غریبه برخورد میكنی ، آداب معمول را رعایت میكنی

اما با بچه ای كه دوستش داری بد رفتار میكنی

برو به كف آشپزخانه نگاه كن. آنجا نزدیك در، چند گل پیدا میكنی.

آنها گلهایی هستند كه او برایت آورده است.

خودش آنها را چیده.

صورتی و زرد و آبی

آرام ایستاده بود كه سورپرایزت بكنه

هرگز اشكهایی كه چشمهای كوچیكشو پر كرده بود ندیدی

در این لحظه احساس حقارت كردم

اشكهایم سرازیر شدند.

آرام رفتم و كنار تختش زانو زدم

بیدار شو كوچولو ، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟

گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری كه امروز داشتم

نمیبایست اون طور سرت

داد بکشم

گفت :اشکالی نداره من به هر حال دوستت دارم مامان

من هم دوستت دارم دخترم

و گلها رو هم دوست دارم

مخصوصا آبیه رو

گفت : اونا رو كنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگلن

میدونستم دوستشون داری ، مخصوصا آبیه رو...

آیا میدانید كه اگر فردا بمیرید شركتی كه در آن كار میكنید به آسانی در ظرف یك روز برای شما جانشینی می آورد؟

اما خانواده ای كه به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد كرد.

و به این فكر كنید كه ما خود را وقف كارمیكنیم و نه خانواده مان

چه سرمایه گذاری ناعاقلانه ای !!

اینطور فكر نمیكنید؟!!

به راستی كلمه

“خانواده“ یعنی چه ؟؟

 



:: بازدید از این مطلب : 382
|
امتیاز مطلب : 53
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

بهترین دوست

پیرمردبه من نگاه کردوپرسید
چندتادوست داری؟
گفتم چرابگم ده یابیست تا...
جواب دادم فقط چندتایی

پیــــــرمردآهســـــــته ودرحالیــــــــکه ســـــــــرش راتـــــــــکان می دادگفت:
توآدم خوشبختی هستی که این همه دوست داری ولی درموردآنچه که می گویی خوب فکرکن خیلی چیزهاهست که تو نمی دونی  دوست فقط اون کسی نیست که توبهش سلام می کنی دوست دستی است که توراازتاریکی وناامیدی بیرون می کشد درست هنگامی دیگرانی که توآنهارادوست می نامی سعی دارند تورابه درون آن بکشند دوست حقیقی کسی است که نمی تونه تورارها کنه صدائیه که نام تورازنده نگه می داره حتی زمانی که دیگران تورابه فراموشی سپرده اند.

امابیشترازهمه دوست یک قلب است یک دیوارمحکم وقوی درژرفای قلب انسان ها جایی که عمیق ترین عشق هاازآنجا می آید!پس به آنچه می گویم خوب فکرکن زیراتمام حرفهایم حقیقت است
وفرزندم یکباردیگرجواب بده :
چندتادوست داری؟
سپس ایستاد ومرانگریست درانتظارپاسخ من بامهربانی گفتم اگرخوش شانس باشم،فقط یکـــــــــــــــــی وآن تویی............
بهترین دوست کسی است که شانه هایش رابه تومی سپارد درتنهائیت توراهمراهی می کند ودرغمهاتورادلگرم می کند کسی که اعتمادی راکه بدنبالش هستی به تو می بخشد وقتی مشکلی داری آن راحل می کند وهنگامی که احتیاج به صحبت کردن داری به توگوش می سپارد وبهترین دوستان عشقی دارند که نمی توان توصیف کرد غیرقابل تصوراست چقدرخداوند بزرگ است
درست زمانی که انتظاردریافت چیزی راازاونداری...

بزرگترین

مهربانترین

بخشنده ترین

دوستت دارم

لحظه ای مارا به خودمان وامگذار



:: بازدید از این مطلب : 417
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف
  • سلطان محمود را در حالت گرسنگی بادنجان بورانی پیش آوردند، خوشش آمد، گفت:بادنجان، طعامی است خوش. ندیمی مدح بادنجان،بغایت پرداخت. چون سیر شد گفت: بادنجان سخت مضر چیزی است. ندیم باز در مضرت بادنجان، مبالغتی تمام کرد، سلطان گفت: ای مردک! نه این زمان مدحش می گفتی؟ ندیم گفت: من ندیم توام، نه ندیم بادنجان. مرا چیزی باید گفت که تو را خوش آید نه بادنجان را.
  •  


:: بازدید از این مطلب : 412
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف
بخون و بخند!!!!!!!!

 

همين چند هفته پيش بود که يک ايراني داخل بانک در منهتن نيويورک شد ويک شماره از دستگاه گرفت.

 وقتي شماره اش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پيش کارشناس بانک رفت  و گفت که براي مدت دو هفته قصد سفر تجاري به اروپا را داره و به همين دليل نياز به يک وام فوري بمبلغ 5000 دلار داره

 کارشناس نگاهي به تيپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که براي اعطاي وام نياز به قدري وثيقه و گارانتي داره..

 و مرد هم سريع دستش را کرد توي جيبش و کليد ماشين فراري جديدش را که دقيقا جلوي در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئيس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آنهم فقط براي دو هفته

 کارمند بانک هم سريع کليد ماشين گرانقيمت را گرفت و ماشين را به پارکينگ بانک در طبقه پائين انتقال داد.

 خلاصه مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت 5000 دلار + 15.86  دلار کارمزد وام رو پرداخت کرد. این خط رو دوباره بخون

 کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئيس بانک گفت " از اينکه بانک ما رو انتخاب کرديد متشکريم"

 و گفت ما چک کرديم ومعلوم شد که شما يک مولتي ميليونر هستيد ولي فقط من يک سوال برام باقي مانده که با اين همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادين که 5000 دلار از ما وام گرفتيد؟

 ايروني يه نگاهي به کارشناس بيچاره کرد و گفت:

  تو فقط به من بگو کجاي نيويورک ميتونم ماشين 250000 دلاري رو براي 2 هفته با

          اطمينان خاطر با هزینه فقط    15.86  دلار  پارک کنم ؟ ! ! !

 



:: بازدید از این مطلب : 426
|
امتیاز مطلب : 43
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()