نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

قــُـمار

 

پیشتر زان که تو را دیده و نشناخته ام

خویش را در طلبت غرق بلا ساخته ام

همه شب دید رُخـَت خواب ز من می آشفت

تا سحر خواب به سوی دگر انداخته ام

پیش چشمان تو هر چشم دگـــر نا زیباست

سرخ بر لوح دلم نقش تو پرداخـــته ام

در قماری که تو یک سوی قــُـمارم باشی

جز تماشای تو هر چیز دگر باخـته ام

به تمنای تو ام شـــــهر به شهر آواره

چون سواران مغول هر طرفی تاخته ام

مصطفی معارف 28/10/90 کرج

 



:: بازدید از این مطلب : 281
|
امتیاز مطلب : 49
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : چهار شنبه 28 دی 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

دسته گلی برای مادر

مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می‌کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می‌کنی؟
دختر گفت: می‌خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می‌خرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج می‌شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: می‌خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست!
مرد دیگرنمی‌توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد!

شکسپیر می‌گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می‌آوری، شاخه ای از آن را همین امروز بیاور!!!!

 

 



:: بازدید از این مطلب : 245
|
امتیاز مطلب : 51
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : یک شنبه 25 دی 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

داستان اشعار بی معنی

میرزا حسین مشرف اصفهانی شاعری ظریف و شوخ بود. یك وقت مدعی شده بود كه پنج مثنوی به وزن خمسه نظامی می تواند به نظم آورد به طوری كه هیچیك از ابیات معنی نداشته باشد.

ممدوح او این شرط را پسندید و قرار شد كه اگر ابیاتی با معنی در آن یافت شود به هر بیتی دندانی از او بر كنند و بر سرش كوبند .

مشرف قبول كرد ولی با آنكه سعی زیاد كرده بود كه شعرهای بی معنی بسراید حریفان برای چهار بیت از اشعار او معنی یافتند ، در نتیجه چهار دندان او را كشیدند و بر فرق سرش كوفتند آن چهار بیت اینهاست :

به نظر شما حریفان میرزا مشرف اصفهانی چه طوری این اشعار را معنی كردند

از اسکندر نامه  اوست :

اگر عاقلی بخیه بر مو مزن

بجز پنبه بر نعل آهو مزن

سوی مطبخ افکن ره کوچه را

منه در بغل آش آلوچه را

که نعل از تحمل مربا شود

به صبر آسیا کهنه حلوا شود

ز افسار زنبور و شلوار ببر

قفس می توان ساخت اما به صبر 

از لیلی و مجنون اوست:

دندان چپ دریچه گور است

آدینه ی کهنه بی حضور است

پای دهل هریسه ماوی است

اینها همه آفت سماوا است»

 و همین شاعر در  بیتی از مجموعه یی دیگه گفته :

هزار شکر که پشم وزغ فراوان شد

کلاف بیضه ی خرگوش ماده ارزان شد.



:: بازدید از این مطلب : 3383
|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : چهار شنبه 21 دی 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

نماز عشق

اي دل! اي دل! تا کی اي با خود عدو؟

از دویي بگذر يك ﺍﻮ  بگزين، يك او

بس كه لرزان است دامانت هنوز،

لغژ لغژان مي روي اي هرزﻩپو

پا فرا نه از حد كالا و پول

هاله را آخر رها كن مَه بجو

شبنمانه امّت خورشيد شو

تا نماز عشق خواني بي وضو

نغز شد از وسعت فردا فرا

نحس شد در پاروي پارين فرو

مردنم هم شور دل را كم نكرد

آيد از گورم خروش هاي و هو

يار! عطر كبريا آورده اي

بايد اول آري استعدادِ بو

جبرييلي كن كه پالاينده اي

قلب من مي خواهد از تو هفت شو

حجّتِ ميلاد نو دادي مرا

اي شده سرلوحه ي صد آرزو

 

شاعر : خانم دکتر فرزانه خجندی از تاجیکستان

 

 



:: بازدید از این مطلب : 263
|
امتیاز مطلب : 47
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : یک شنبه 18 دی 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

حالا چه کار کنم؟

 

دو شکارچي اهل نيوجرسي در جنگل بودند که يکي از آن‌ها روي زمين افتاد. او نفسش بند آمد و چشمهايش وارونه شد. دومي گوشي تلفن خود را برداشت و با اورژانس تماس گرفت و به اپراتور اورژانس گفت: «دوستم مرده! چه‌ کار کنم؟» اپراتور با صداي آرامي در جواب گفت: «خونسردي خود را حفظ كنيد. من به شما کمک مي‌کنم. اجازه دهيد اول از مرگ دوست شما مطمئن شويم.» سکوتي پشت خط تلفن حاکم شد و ناگهان صداي شليک گلوله‌اي به گوش ‌رسيد. شکارچي گوشي را برداشت و گفت: «حالا چه کار کنم؟»
يکي از رايج‌ترين لطيفه‌هاي مردم آمريکا، لطيفه‌اي است که مي‌گويد: «دو آمريکايي مشغول بازي گلف بودند که يکي از آن‌ها مراسم خاکسپاري باشكوهي را در حوالي زمين بازي مي‌بيند و همان لحظه کلاه خود را از سر برمي‌دارد. چشمانش را مي‌بندد و به نشانه احترام تعظيم مي‌کند. دوستش با ديدن اين حرکت مي‌گويد: «واي! اين يکي از تاثيرگذارترين حرکاتي است که تاکنون ديده‌ام. تو واقعا مرد مهرباني هستي.»
او در پاسخ مي‌گويد: «
بله. ما 35 سال با هم زندگي کرديم

 



:: بازدید از این مطلب : 241
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : شنبه 17 دی 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

قبای شخصیت

 

گــوشه قبا بر چین ، تا بـَر نخـــورد اورا

کانچـه قصد او دارم ، درهم کـند اَبرو را

آنقـَدر تو را پهن است این قبای شخـصیت

هر که هر چه می گوید ، سد میکند آن سو را

در کنار اندرزت ، حـکمتی دگـــر داری

از لوث سگی مرده ، هفت آب کنی جورا

توضیح مسائل را ، بـُــــغرنج نمی بینم

تفــــسیر شما از دین ، یابو کند آهو را!!!

هر چه راکه می بینی ،گـــوییا نمی بینی

وانچه را نمیبینی ، تکـــــــذیب مکن او را

در طریق دین صدها کوچه هست و پسکوچه

شارع مقدس کی ، کـــرده سوی ما رو را ؟

دین مصطفی نوری است در مسیر تاریکــی

ای که نور حق جویی!!، واگــــــذار پهلو را

بین فعل و قول تو ، فاصـــــله فراوان است

کم کن این فراوان را ، بس کن این هیاهو را...

جای دیگــــــری مردی ، وا گشاده سجاده

فکر مـَد ضـــــــالین و، بیع سهم پستو را

درصدی بیفزاید ، ســـــــود وام هایش را

مبلغی گران گــــــــوید ، بی بهانه آلو را

بـَعدِ رکــــــــعت چارم ، در تشهد آخـــر

سرچ ِقیمت سکـــه ، خسته کرده یاهو را

شرم بندگی دارم ، از نماز و اذکـــــــارم

ای نهایت رحمت ، منقلب کـن این خو را

مصطفی معارف 9/10/1390 کرج

 



:: بازدید از این مطلب : 305
|
امتیاز مطلب : 49
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : دو شنبه 12 دی 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

به مناسبت دیدار بانوی غم و غصه حضرت رقیه ( س) لقاء اله را :

 

گلستانی از غم

 

بعد از آن ماتم سرای ماریه

کندر آن خون خدا شـــد جاریه

دختر زهرا(س) به ظاهرشد اسیر

همرهش خیل اسـیران چون سفــیر

روبروی ناقه ی دخت بتول(س)

بر نوک نی شد سرِسبط رسول(ص)

آیه ی قرآن تلاوت می نمود

گفته ی حق را قرائت می نمود

صوت قرآن خواندنش اعجاز کرد

انقلابی را ز نو آغاز کـــرد

انقلابی سرخ همچون خون پاک

انقلابی گرم همچون خون تاک

انقـــلاب نور چون بدر دجا

انقـــلابی سرخ با خون خدا

انقلابش آتشـــــــی افروخته

جان بو سفیانیان را سوخته

آتشی پر جوهر و سوزنده بود

آتشش در خامشی هم زنده بود

مر کب طفلان زهرا(س)و رباب(ع)

اشتران بی جهـاز و بی رکاب

قافله اتراق در بیغــــــــوله کرد

در پس ویرانه ای بیتوته کرد

خرد سالی زاده ی شاهم حسین(ع)

پرتو مهسای چون ماهم حسین (ع)

گلعـــــــــــذار لاله زار فاطمه(س)

با دو صد خوف وهراس و واهـمه

پیش زینب(ع) آمد و اینسان بگـفت

از دل پردرد و بی درمان بگفت

گفت دل تنگــم ز هجران پدر

عاشــــقم بر صوت قران پدر

همچو شمعی سوختم ازاین بلا

سوختم از داغ شاه کــــــربلا

سال بر من بگذرد یک ساعتم

از برای دیدنش بی طاقـــــتم

نا نجیبی آن دو را با هم بدید

صحبت آن طفل با زینب (ع)شنید

برد،سر را پیش روی دخــترک

آتشی افکـــند بر جن و ملک

کودک دریا دل روشـن ضمیر

بود در آن قافله او هم اســــیر

با ادب پیش رخ بابا نشـــست

خون زدود ازچهـره ی بابا به دست

با سر بابا هزاران راز گــــــفت

رمز و راز عشق را با ناز گفت

گفت ای بابا کــــجایی باصفا؟

پس کجایی؟ای تو سبط مصـطفی(ص)

گفت کی ( که ای ) آخر شهید کربلا

از چه رو گشته سرت ازتن جدا

تو که اولاد پیمـــــبر(ص) بوده ای

بر همه سالار و ســرور بوده ای

ما امانتهای پیغـــــــــــــمبر(ص) بُدیم

زاده ی صـــــدیقه ی اطهر(س) بُدیم

گفت ای بابا تن پاکــت کجاست ؟

من چه دانم بعد ازاین خاکت کجاست؟

می زدندم سنگ ازکین، پس چرا

خارجی خواندند این مردم مرا ؟!؟!؟!

خارجی خواندند وما را می زنند

در غم ما شادمانی میکــــنند

سنگ بر سویم چرا انداخــتند

قدر بابای مرا نشناخــــــــتند

راس پاکت چون به نی آویختند

آتش داغت به دلها ریخــــتند

تا تهی مشـــک عمو از آب شد

غرق در خون،جمله اسطرلاب شد

تا که تو بر پای بودی دشـمنان

کی توان کردن نظر سوی زنان

چون درافتادی تو از پا آن زمان

ضربه ی شلاقشان بر کودکان

خیمه ها در آتش کین سوختند

لاله ها درعشق آئین سوختند

شمع ها جام پُر ازخون خورده اند

نرگسان زین داغها افسرده اند...

یاسمن با ریحه ی دین دلخوش است

یاس هم با بوی یاسین دلخوش است

تا گلستان جملگی در این غم است

پیچـش نیلوفر از این ماتم است

مرغ دل پرواز سوی چشم کرد

زمزمی جاری ز کوی چشم کرد

آسمان شرمنده زین ماتم شــده

هم ملایک غرق بحر غم شده

بهر دیدارت دل من آب شد

اشک در چشمان من مرداب شد

هجــر دیدارت مرا بیتاب کرد

لیک دیدارت مرا سیراب کرد

 

مصطفی معارف 6/محرم الحرام/ 1417 تهران

 

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 274
|
امتیاز مطلب : 47
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : شنبه 10 دی 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

جوان قدیمی

 

چندی است دگر شور جوانی شده از سر

پُرچکـه شُد از پیری ما شیر سماور

امراض همه یک به یک آماده ی کُشتی

تا پل ببرد ، خاک کـند ، این یَلِ پَرپَر

پارکینسون و آلزایمرو چربی و دیابت

دور از همه بادا چه مسلمان و چه کـافر

با اوره و با پیری و با دیسک و کمر درد

آورد یورش همچو سپاهی سکـــندر

ویرانه و مخروبه و بیغــوله بسازد

از میمنه و میسره و صـــدر و برابر

القصـــــــه چنان تازَد و از پا بنشاند

آن سان که کَــــََنـَد موی سرازخارج افسر

آن جنگـــل دیروز شده دشت کویری

امروز، تهی تر ز کویراست مرا سر

خالی است زدندان دهن و پای زقوت

افسرده شد از دیدن ما ، خانه و همسر

گـَه معتکف خانه و گـــَه ساکن پارکم

وا مانده ام از راه ، چوماشینک پنچر

ای شیر، اگر پیر شوی شیرِ کـُـجایی

آن شیر که شد پیر...از این قافیه بگذر!!!

مصطفی معارف 5/10/90 کــــــرج

 



:: بازدید از این مطلب : 273
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : چهار شنبه 7 دی 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

پـَـ نه پَــ)! سری 5)

از خواب بیدار شدم برادرم اومده می گه بیدار شدی؟
پـَـ نه پَــ، خوابم، خودم رو زده ام به بیداری!

رفتم نانوایی سنگکی. نانوا داشت با انگشتش روی نان رو سوراخ سوراخ می کرد. نوبت من که شد، نانوا گفت شما هم نان می خواهی؟
پـَـ نه پَــ، اومدم از شما تایپ یاد بگیرم!

توی جاده پلیس دیدم، دستم رو کردم بیرون، انگشتم رو می چرخونم. رفیقم می گه: داری به ماشین های روبرویی علامت می دی؟
پـَـ نه پَــ، دارم هوا رو با انگشتم هم می زنم خنک شه!

پریشب تو خیابون می رفتم، داشتم با فندکم بازی می کردم، پلیس رد شده، پرسید اون چیه؟ فندکه؟
پـَـ نه پَــ، مشعل المپیکه، دارم می برم لندن!

به دوستم می گم فهمیدی مریم جدا شد؟ می گه از شوهرش؟
پـَـ نه پَــ، چسبیده بود کف ماهیتابه، کفگیر زدم جدا شد!

رفتم درمانگاه، منشی می گه: مریض شمایید؟
پـَـ نه پَــ، من میکروبم، اومدم خودم رو معرفی کنم!

با دوستم رفتیم باغ وحش، جلوی قفسِ شیر وایسادیم. دوستم می گه: شیرِ؟
پـَـ نه پَــ، گربه است، باباش مرده ریش گذاشته!

برای استخدام رفتم یه شرکتی، خانمه می گه: شما برای آگهی استخدام اومدین؟
پـَـ نه پَــ، اومدم بگم اصلا رو من حساب نکنین!

رفتم خونه دوستم، کامپیوترش خرابه. می گم پاورت سوخته کامل! می گه یعنی یکی دیگه بگیرم؟
پـَـ نه پَــ، سوختگیش جدی نیست، پماد سوختگی بزن خوب می شه!

رفتم دم مغازه به فروشنده می گم قرص پشه داری؟ می گه واسه کشتنش می خوای؟
پـَـ نه پَــ، برای سردردش می خوام!

زنگ زدم اورژانس، می گم تصادف شده... آقاهه می پرسه کسی هم صدمه دیده؟
پـَـ نه پَــ، فقط زنگ زدم بگم همه سالمند که از نگرانی درتون بیارم!

دندونم بد جوری درد می کرد، دستم رو گذاشته بودم روی صورتم. دوستم منو دید، پرسید دندونت درد می کنه؟
پـَـ نه پَــ، دارم اذان می گم گذاشتمش روی میوت (
Mute
)!
دستشویی داشتم، رفتم دیدم دوستم توی دستشوییه. در زدم، می گه چیه؟ دستشویی داری؟
پـَـ نه پَــ، اومدم واست سند بذارم بیارمت بیرون!

با کل فامیل برای بابابزرگم رفتیم خواستگاری، پیرزنه بهش می گه شما تا حالا ازدواج کردین؟
پـَـ نه پَــ، تک پسر خونه است، ما 60 نفر رو هم از پرورشگاه برداشته آورده بیایم واسش خواستگاری!

لاک‌پشته ما رو دیده، رفته توی لاکش... دوستم می گه: ترسیده؟
پـَـ نه پَــ، چشم گذشته ما بریم قایم بشیم... بدو بریم بدو!

بابابزرگم داشت تو خواب صداهای عجیب و غریب در می آورد! خانمم می گه داره خرناس می کشه؟
پـَـ نه پَــ، داره کانکت می شه، ولی چون تو محل ما
ADSL نمی دن از dial-up
استفاده می کنه!

بردم داداشم رو رسوندم کلاس، برگشتم. مامانم می گه رسوندیش؟
پـَـ نه پَــ، انداختمش توی چاه، این هم پیراهنشه!

می خوام برم خونه، چشام قرمزه... به رفیقم می گم چشام قرمزه؟
می گه آره، می خوای همین جوری بری؟
پـَـ نه پَــ، صبر می کنم تا سبز بشه بعد حرکت می کنم!

رفتم مغازه، می گم یه نوشابه بزرگ بدین... می گه خانواده باشه؟
پـَـ نه پَــ، مجرد باشه اهل نماز و روزه هم باشه!

نوزاده تو بغل مامانش گریه می کرد، مامانه می گه قربونت برم گرسنته؟
بچه هه به اذن خداوند می گه: پـَـ نه پَــ، دارم برای زلزله زدگان سومالی گریه می کنم!

دوستم زنگ زده، می گه چه کار می کنی؟ می گم ماشینم رو آورده ام تعمیرگاه. می گه مگه خرابه؟
پـَـ نه پَــ، آوردمش تعمیرگاه، عیادت دوستای مریضش!

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 261
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : یک شنبه 4 دی 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

تنهایی

 

دلم گرفته از این روزگار تنهایی

ز غصه مرکب من شد قطار تنهایی

چقدر فصل زمستان گذشت و من رفتم

رسیده ام به نخستین بهار تنهایی

چقدر قافیه بستم ، که آشـنا باشم

ولی خزیدم و رفتم به غار تنهایی

اگـر به چهره کشیدم نقاب خاکی را

تبســــــــمی بنما در دیار تنهایی

کنار تو بنشینم دمی برون از خود

ز دیدگـــــان بزدایم غبار تنهایی

برون ز منزل خاکی چقدر تنهایی

بیا که با تو بسنجــم عیار تنهایی

نوشته بر دل پر زخم آشنایی من

چو برق و باد گذشت از کنار تنهایی

مرا و یاد تو در بی کسی نمی گنجد

چه نا معادله گـشتم دچار تنهایی

دگر هوای نشستن به جمع ابری شد

دلم گرفته از این روزگار تنهایی

 

مصطفی معارف 21/9/90 کرج

 



:: بازدید از این مطلب : 312
|
امتیاز مطلب : 35
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : شنبه 3 دی 1390 | نظرات ()