تنهایی
دلم گرفته از این روزگار تنهایی
ز غصه مرکب من شد قطار تنهایی
چقدر فصل زمستان گذشت و من رفتم
رسیده ام به نخستین بهار تنهایی
چقدر قافیه بستم ، که آشـنا باشم
ولی خزیدم و رفتم به غار تنهایی
اگـر به چهره کشیدم نقاب خاکی را
تبســــــــمی بنما در دیار تنهایی
کنار تو بنشینم دمی برون از خود
ز دیدگـــــان بزدایم غبار تنهایی
برون ز منزل خاکی چقدر تنهایی
بیا که با تو بسنجــم عیار تنهایی
نوشته بر دل پر زخم آشنایی من
چو برق و باد گذشت از کنار تنهایی
مرا و یاد تو در بی کسی نمی گنجد
چه نا معادله گـشتم دچار تنهایی
دگر هوای نشستن به جمع ابری شد
دلم گرفته از این روزگار تنهایی
مصطفی معارف 21/9/90 کرج
:: بازدید از این مطلب : 357
|
امتیاز مطلب : 38
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9